نگارنگار، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

عاشق پرواز

خاله شادونه

من 5‌شنبه، 19 بهمن، بعد از كلي منتظر بودن، با آريانا و ماهبد از دوستاي خوبم كه فاميل هم هستيم، رفتيم برنامه خاله شادونه، البته برنامه عمو پوررنگ رو خيلي بيشتر دوست داشتم ولي اينجا بالاخره جور شد و رفتيم. كلي سوال كه برام هميشه پيش ميومد اونجا برطرف شد، فهميدم كه دونه‌ها خودشون حرف نمي‌زنن و به جاشون سه نفر ديگه پشت ميكروفون حرف ميزنن، فهمديم كه موجي كه توي آب وسط سالن ايجاد مي‌شود توسط دوتا خانومه كه با جارو موج ايجاد مي كنن( خيلي خنده‌دار بود،؛ مادرم هميشه مي‌گفت با دستگاه موج ايجاد مي‌كنن)، فهميدم وقتي ما تو خونه كارتون نگاه مي‌كنيم بچه‌هاي بيچاره اونجا كه منم يكي از اونا بودم اونروز اصلا كارتو...
14 اسفند 1391

هواي خوب

ديروز دهم بهمن بود و ما تعطيل بوديم چون تولد حضرت محمد(ص) بود، شب قبل بارون اومده بود و هوا خيلي خوب بود و من كه چند وقت بود به خاطر هواي بد نمي‌تونستم دوچرخه سواري كنم با مادرم به پارك رفتيم و دو ساعت تموم دوچرخه سواري كردم و بعد از آن هم به خواسته چندماهم كه خوردن يه هات‌داگ گنده بود رسيدم، مادرم تو مصرف سوسيس و كالباس خيلي وسواس داره و كلي منو منع مي‌كنه از خوردن اين‌چيزها ولي ديروز بالاخره برام ساندويج خريد كه خيلي به من چسبيد. خيلي خوشحال بودم هم به خاطر هواي خيلي خوب و تميز، هم دوچرخه سواري و هم ساندويج.   5شنيه هم تولد عرفان دعوتم، پسر دخترخاله مادرم كه تازه يك ساله شده، براش يه ماشين خوشگل خريدم و وقتي...
14 اسفند 1391

بالاخره وب‌لاگ ساختم

ب الاخره وب لاگ ساختم، چند سالي هست كه براي دخترم مي‌نويسم البته به صورت خصوصي تا وقتي بزرگ شد بخونه، البته خاطرات نيست و دلنوشته‌هاي خودمه، ولي وب‌لاگي براي دخترم نداشتيم تا اينكه امروز با يكي از دوستام كه خيلي دوستش دارم صحبت كردم ( مادر مهسا برزگر عزيز) و ترغيب شدم وب‌لاگي بسازم كه خود نگار بتونه توش خاطراتشو بنويسه، چون هم به نقاشي و هم به نوشتن خيلي علاقه داره.
14 اسفند 1391

نهم دي ماه

ديشب نهم دي  ماه بود، سالگرد آشنايي من و بابك، اين روز از سالگرد ازدواج برامون مهم‌تر و دوست‌داشتني تره، وقتي با هم ديگه از كلاس زبان اومديم خونه رفتم سراغ شام درست كردن به مناسبت سالگرد( لازانيا) غذايي كه هم نگار خيلي دوست داره هم پدرش، با خوشحالي گفتي آخ‌جووووووون، من همينطوري گفتم مي‌دوني امروز چه روزيه، گفتي: نه( خيلي بي‌تفاوت) منتظر شدم كه بپرسي خوب چه روزيه؟ ولي هيچي نگفتي، خودم گفتم امروز روز آشنايي من و پدرته، يه دفعه با خوشحالي فرياد زدي ميرم كاردستي براتون درست كنم ، عاشق كاردستي درست كردني، واقعا دلم ضعف رفت از اين همه ابراز احساسات، اصلا توقع اينهمه احساس رو ازت نداشتم عشق من. ممنونم كه مارو دوست دا...
14 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عاشق پرواز می باشد