لالايي بعد از سالها
ديشب بعد از سالها برات لالايي خواندم، خودت ازم خواستي به جاي كتاب خوندن برات لالايي بخونم:
لالا گل پونه گل خوشرنگ بابونه، بابا رفته، سركاره، دلش به دل تو گيره
لالا قشنگ من، گل خوش آب و رنگ من، مامان خيلي دوستت داره، تورو تنها نميذاره
لالا گلم باشي؛نميري همدمم باشي، گل نيلوفري چون تو، انيس و مونسم باشي و...
همينطوري كه ميخوندم اشك از كنار چشمام ميومد ، با تمام وجودم دلم براي كودكيت تنگ شده بود، براي اون موقعها كه منتظر هر لبخندي از طرف تو بودم، اون موقعها كه هر روز با بزرگ شدنت و كار جديدي انجام دادن ميشكفتم و ذوق زده ميشدم و به خودم ميباليدم، حالا تو دخترك 8 ساله من بعد از سالها از من لالايي خواستي ، نميدونم ولي شايد توهم دلت هواي اون موقع ها رو كرده بود، شايد تو هم فهميدي ما بزرگترها بعضي وقتها يادمون ميره كه بچمون هنوز كودكي ميخواد، هنوز هم بايد از هر چيزي كه ياد ميگيره ذوق كنيم، هنوزم بايد در آغوش بكشيمش و نترسيم كه لوس بشه، هنوز بايد با شوق ازش بخواييم كه شعري كه جديد ياد گرفته برامون بخونه و ذوق كنيم و گاهي هنوز بايد در آغوشمون خوابش كنيم و بهش آرامش رو هديه بديم.